except you... you are always all ears to me...
از چی بنویسم؟ از چی بگم؟ این چند روز، از شانزدهم که ننوشتم، اتفاقات پشت سر هم، چشم های منو بازتر کرد. چه حرفایی که دیروز زدم، در زمانی که باید بیخیال میشدم اما مثل همیشه وقتی همه چیز خوبه ولی من غرغر دارم برای غر زدن. ایده آل گرایی؟ یا چمیدونم... حرف زیبایی زدی، باید غنیمت شمرد مخصوصا تو این موقعیت. ای کاش اینو زودتر بهم میگفتی، شایدم گفتی من ولی پیر و فرطوتم و یادم نبود و الآن تنها از خداوند آرزوی یک فرصت دیگه رو دارم، چون فکر کنم تا مدت ها دیدار میسر نیست، اما یک بار دیگه که بتونم به معنای واقعی «غنیمت بشمرم». این حرفا بی فایده است، بی فایده نیست چون دیشب تونستیم از پسش بربیایم. این خودش هم یک بشارت بود برای من؛ اینکه حتی بدون کلمه ای که توهین آمیز یا با تونِ بالا باشه حرفامونو زدیم. متمدن ترین حالت ممکن. راستی بنفش خیلی بهت میاد. من پیراهن پشمیتو درست ندیدم، چون بعد از خاموشی سینما کتت رو درآوردی... ولی بنفش بهت میاد دخترک.
و بماند گفتمان های نامنتظره با دوستانی از آنسوی مرزها... که امید میدن؛ که شاید باور دارن. عکسِ مردمانی که اینجا تنها میخوان شاهد جنازه ات باشن. اونم زمانی که توی خرابه پشتی خونه شون با هروئین اوردوز کردی و سه روز از مرگت گذشته و همه جای لاشه ات کرم و مگس درحال وول خوردنه ...
شایدم من زیاد بدبین یا از اون طرف خوشبینم نسبت به بعضی از آدما. ولی خب گاهی اوقات اگه به دروغ هم بگی که زندگی سخت نیست، واقعا از مصائبش ممکنه کم کنه ... «Placebo Effect.»